در جست و جوی حقیقت(پارت25 بخش 1)
پارت 25: اولین قتل
از ملاقاتش با شدو ساعت ها میگذشت. ایوان هماهنگ کرده بود امروز برخلاف همیشه زودتر کلینیک را ترک کند. موضوع مهمی بود.
باران وحشیانه می بارید. باد، برگ های بی جان درختان را با خود بلند میکرد و میبرد. ایوان در حالی که کت مشکی اش را محکم گرفه بود؛ و کیفش را زیر بغلش زده بود، میدوید. گویا دیرش شده بود. با گوشی اش شماره ای گرفت. جواب داد:«الو؟» صدای پشت تلفن متعل به یک پسر جوان بود.
«منم ایوان»
-«شمارت سِیوه... چی شده؟»
«خوب گوشن کن... دارم میرم بیمارستان و...»
-«اوکی فهمیدم. حواسم بهت هست»
ایوان زیر باران با صورت خیسش نیشنخدی زد :«خیلی ازت ممنونم، رایان. اگه نبودی نمیدونستم چیکار کنم»
-«هه... احتمالا خودت یه کاریش میکردی. حالا مهم نیست؛ ساعت 3 و 33 دقیقه، باشه؟»
«احتمالا فقط تو میدونی عاشق این عددم. می بینمت، خداحافظ»
-«خداحافظ»
تلفن را قطع کرد. هوا به سردی نزدیک و نزدیکتر میشد. بعد مدتی دویدن، به بیمارستان رسید. به محض وارد شدن پشتش را به دیوار چسباند. وسایلش را روی صندلی انداخت. نفس نفس میزد. همه پرستار ها با حالت عجیبی نگاهش میکردند.
«ایوان؟» صدای شخصی آشنا بود. تقریبا فریاد زد. ایوان سرش را بلند کرد. سعی کرد لبخندش را حفظ کند، گفت:«تیلز... پارسال دوست امسال آشنا» تیلز نزدیکتر شد. جلوی ایوان وایستاد و گفت:«اینجا چیکار میکنی؟ کسی دنبالته؟ سونیک پیدا شد؟» ایوان درحالی که سعی میکرد نفس بگیرد؛ روی صندلی نشست. سرش را به دیوار چسباند. «نه، کسی دنبالم نیست... تو اینجا چیکار میکنی؟» تیلز دستش را در جیب هودی خاکستری اش برد. سرش را پایین انداخت و آرام لب زد:«تو ...اون کارو نکردی، مگه نه؟» ایوان درحالی که از بتری آبش آب می نوشید، ابرویی بالا انداخت. تیلز سرش را بالا گرفت. چشم های آبی اش نگرانی را به تصویر می کشیدند. «راستش... الان پیش جک بودم و..» ایوان آب در گلویش گیر کرد. سرفه میکرد. بین سرفه هایش زمزمه کرد:«جک؟ مگه حالش بد نبود و مرخصی نگرفت؟»
تیلز ادامه داد:«تو مرخصی بود که حالش وخیم شد... بردنش بیمارستان و از تو مغزش تراشه پیدا کردن، الان با عمل حل شد ولی...» ایوان شُک شده بود:«تراشه...؟»
-«آره... الان از پیش اون میام و یه چیزایی بهم گفت» ایوان در بتری را بست.«درمورد من، درسته؟»
تیلزی دستش را پشت گردنش برد. «می گفت درمورد تو کابوس های زیادی می بینه...(نفس عمیقی کشید) و تو کابوسش تو... اونو شکنجه میکردی...»
ایوان نمیدانست چه بگوید. از نظر روانشناسی کلی دلیل برای خواب جک پیدا کرده بود. ولی تیلز منظور دیگری داشت:"ایوان مسئول مرگ سونیکه."
ایوان با صدایی خفه گفت:«پس چرا به پلیس نمیگید؟... کار من نبوده ولی... اینجوری حالت بهتر میشه؛ آسون تره که منو بفرستی پیش پلیس تا اینکه سرنخ پیدا کنین، آره؟» ایوان به چشمان تیلز نگاه کرد. ایوان چهره اش جدی و سرد بود. برای لحظه ای گویا شدو آنجا نشسته بود.
تیلز قبل از آنکه به سمت در بدود پاسخ داد:«نه..نه ...میدونی؟ آخه تو... پلیس فردا خودش رسیدگی میکنه»
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
ادامه دارد....
از ملاقاتش با شدو ساعت ها میگذشت. ایوان هماهنگ کرده بود امروز برخلاف همیشه زودتر کلینیک را ترک کند. موضوع مهمی بود.
باران وحشیانه می بارید. باد، برگ های بی جان درختان را با خود بلند میکرد و میبرد. ایوان در حالی که کت مشکی اش را محکم گرفه بود؛ و کیفش را زیر بغلش زده بود، میدوید. گویا دیرش شده بود. با گوشی اش شماره ای گرفت. جواب داد:«الو؟» صدای پشت تلفن متعل به یک پسر جوان بود.
«منم ایوان»
-«شمارت سِیوه... چی شده؟»
«خوب گوشن کن... دارم میرم بیمارستان و...»
-«اوکی فهمیدم. حواسم بهت هست»
ایوان زیر باران با صورت خیسش نیشنخدی زد :«خیلی ازت ممنونم، رایان. اگه نبودی نمیدونستم چیکار کنم»
-«هه... احتمالا خودت یه کاریش میکردی. حالا مهم نیست؛ ساعت 3 و 33 دقیقه، باشه؟»
«احتمالا فقط تو میدونی عاشق این عددم. می بینمت، خداحافظ»
-«خداحافظ»
تلفن را قطع کرد. هوا به سردی نزدیک و نزدیکتر میشد. بعد مدتی دویدن، به بیمارستان رسید. به محض وارد شدن پشتش را به دیوار چسباند. وسایلش را روی صندلی انداخت. نفس نفس میزد. همه پرستار ها با حالت عجیبی نگاهش میکردند.
«ایوان؟» صدای شخصی آشنا بود. تقریبا فریاد زد. ایوان سرش را بلند کرد. سعی کرد لبخندش را حفظ کند، گفت:«تیلز... پارسال دوست امسال آشنا» تیلز نزدیکتر شد. جلوی ایوان وایستاد و گفت:«اینجا چیکار میکنی؟ کسی دنبالته؟ سونیک پیدا شد؟» ایوان درحالی که سعی میکرد نفس بگیرد؛ روی صندلی نشست. سرش را به دیوار چسباند. «نه، کسی دنبالم نیست... تو اینجا چیکار میکنی؟» تیلز دستش را در جیب هودی خاکستری اش برد. سرش را پایین انداخت و آرام لب زد:«تو ...اون کارو نکردی، مگه نه؟» ایوان درحالی که از بتری آبش آب می نوشید، ابرویی بالا انداخت. تیلز سرش را بالا گرفت. چشم های آبی اش نگرانی را به تصویر می کشیدند. «راستش... الان پیش جک بودم و..» ایوان آب در گلویش گیر کرد. سرفه میکرد. بین سرفه هایش زمزمه کرد:«جک؟ مگه حالش بد نبود و مرخصی نگرفت؟»
تیلز ادامه داد:«تو مرخصی بود که حالش وخیم شد... بردنش بیمارستان و از تو مغزش تراشه پیدا کردن، الان با عمل حل شد ولی...» ایوان شُک شده بود:«تراشه...؟»
-«آره... الان از پیش اون میام و یه چیزایی بهم گفت» ایوان در بتری را بست.«درمورد من، درسته؟»
تیلزی دستش را پشت گردنش برد. «می گفت درمورد تو کابوس های زیادی می بینه...(نفس عمیقی کشید) و تو کابوسش تو... اونو شکنجه میکردی...»
ایوان نمیدانست چه بگوید. از نظر روانشناسی کلی دلیل برای خواب جک پیدا کرده بود. ولی تیلز منظور دیگری داشت:"ایوان مسئول مرگ سونیکه."
ایوان با صدایی خفه گفت:«پس چرا به پلیس نمیگید؟... کار من نبوده ولی... اینجوری حالت بهتر میشه؛ آسون تره که منو بفرستی پیش پلیس تا اینکه سرنخ پیدا کنین، آره؟» ایوان به چشمان تیلز نگاه کرد. ایوان چهره اش جدی و سرد بود. برای لحظه ای گویا شدو آنجا نشسته بود.
تیلز قبل از آنکه به سمت در بدود پاسخ داد:«نه..نه ...میدونی؟ آخه تو... پلیس فردا خودش رسیدگی میکنه»
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
ادامه دارد....
- ۵.۷k
- ۰۷ آبان ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۶)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط